پدر بزرگم که رفت....
شهد من
پر شده از بوی
دلتنگی 😢😢😢😢
در کنار بسترت، می نالم ای یار
مُردم از ناله هات، وقتی که گفتی خدا نگهدار
می میرم از ای درد و غم
تو زندگی یه بار ازم
من رو خجالت دادی و
چیزی ازم نخواستی
نشو رفیق نیمه راه
جون علی، تو جون بخواه
جونمو هدیه کردمو
رومو زمین گذاشتم
فاطمه جان...
باغبون با رفتنت، می سوزه این باغ
من یل خیبرم، ولی نمی شم حریف این داغ
از روزی که کنج حیاط
تابوتتو ساختم برات
کنار اون گهواره ای
که مال محسنت بود
زینب ازم ناراحته
دل خودم قیامته
ای مهربون ای با وفا
چه وقت رفتنت بود
فاطمه جان فاطمه جان
آنکه بی یار کند
یار شود
یار تویی.
آنکه دل داده شود
دل ببرد
باز تویی...
#مولانا
نکته😢
خیلی لذت میده همیشه به فکر یه فردی باشی که در اون لحظه اگر غمگین که چرا الان نداریش ولی آرامشی به ادم میده واقعا لذت میبرم
فقط بمان
برام سوال بود یکی از افرادی که همش میاد مسجد خیلی کارش درست دیشب فهمیدم این فرد اگر میخواست پول دار بشه راحت میتونه اما همیشه به بقیه به خانواده اش به برادر ها و خواهرها و بقیه اهالی کمک میکنه و واقعا هم زندگی خیلی خوبی داره و این یعنی آرامش
خودم یه درسی گرفتم از این بنده خدا ، که باید تو زندگیم قانع باشم یعنی که یه فردی که خدا را عبادت می کنه نباید بیشتر به فکر مادیات باشه
به نظرم به فرض مثال زندگی کردن در روستا اگر پول نداریم برای اوایل زندگی خیلی امر خوبی هست ولی متاسفانه امروزه همه تو کارشون قناعت را سر لوحه کار قرار نمیدن و این یعنی تاسف.
زندگی یعنی آرامش، پس باید ببینیم چطوری و به چه نحوی آرامش کسب می کنیم و طبق همون زندگی کنیم.
بازم خدا را شکر بابت همه ی این فرصت ها و استعداد و پشتکاری به من دادی.
ولی قبول دارم بعضی جاها میخواهی قانع باشی زندگی رو شروع کنی اما یکسری ها از جمله خانواده نمیگذارن ولی من خودم با خودم عهد کردم که چیزی برایم ارامش مطلق را برای با چنگ و دندون اولا بدستش بیارم و دوما حفظش کنم.
خدایا همه امیدم به توست
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست
طاقت بار فراق این همه ایامم نیست
آخرش رفتی و من هم
....که زمین گیر شدم
عمران میری
دیروز امتحان داشتم رفتم ولی بدون مطالعه امتحان دادم و احتمال افتادنم زیاد است، این روزا بیشتر به ترک تحصیل فکر می کنم چون واقعا دیگه انگیزه و رمقی ندارم.
دیروز آرزو می کردم کاش از روستا برای ادامه تحصیل به رفسنجان نمیرفتم ،الان نگاه می کنم که اگر به رفسنجان نرفته بودم الان داشتم بیخیال زندگی می کردم و همون زندگی ساده را ادامه می دادم. اما الان به حساب خودم درس خوندم ولی شرایطم داغونه و زندگی بهم ریختگی بدجوری داره
سرم آن قدر سنگینی می کند که حساب ندارد. دیگه موقعی از هیچ کس حتی خودم خیر ندیدم دیگه باید نا امید بشم.
تو این دنیا هیچ کس،هیچ کس منو درک نمیکنه و همه فک میکنن خیلی خوب و شادم. قبول دارم ظاهرم آرومه ولی رسما داغونه.
در کل یادم میاد از همون بچگی با بدبختی های روزگار صبر کردم الان هم همینطور .
واقعا دیگه موندم و درمونده شدم.
واقعا دیگه نمی کشم خدا یه فرشته ای هم میخواستی بهم بدی اونم رفت دیگه من به چی باید امید داشته باشم.
آن قدر بهم امید دادی اما رفت......
مرا امیدی ده با بازگشت او
بازم چاره ای ندارم بر خدا توکل می کنم.😔
«اینقدر از تو مینویسم که
تمام دنیا تو را بشناسد
خدا کند آنروز
خودت را میان شعرهای من
بشناسی...»