دوش که آن مه لقا، خوش ادا، با صفا، باوفا

از برم آمد و بنشست، برده دین و دلم از دست

باز مرا سوی خود، می کشد می برد می زند

با دو چشم مست، ابرویش پیوست

آتشم اندر دلم برزد، زان رخ همچو آذر زد

سوخت همه خرمنم، یکسره جان و تنم

کشته عشقت منم، ای صنم، بد مکن

بیش از این ظلم بی حد مکن


علی اکبر شیدا