قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
دور باید شد دور
می روم تا دگر نبینم بی وفایی ها را
می روم دور تر از این خاک غریب
گویند
پشت دریاها شهری است که در پنجره ها رو به تجلی باز است
بامها جای کبوترهایی است، که به فواره هوش بشری می نگرند
دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف
خاک موسیقی احساس تو را می شنود
و صدای پر مرغان اساطیر می آید در باد
پشت دریاها شهری است
قایقی باید ساخت